چه تند تازیانه می زند
بر دلم یادت
گویی سالهاست گمت کردم
شوق دیدارت
دل کوچکم را بیقرار کرده
و اضطرابی که
وصف نشدنی است...
دلم تنگ است
ومی دانم نمیایی
نگاهم پر زتشویش
پر زخواهش و نمیایی
چه شد دست های تب آلودت
که رد کرد دستمو ونمیایی
دلم شکست.قلبم کو
که بگویم دیگر هرگز نمیایی
هرگز نمیایی.....
سلام دوست های خوبم
امتحانام تموم شدن وبا چند تا شعر جدید برگشتم
امیدوارم خوشتون بیاد
نظر یادتون نره ها
بگو کجایی
که هر شب
هر صبح
هر لحظه
به دنبالت میگردم
چشمانم خسته
از جستجوی نا تمام
سالهاست که میچرخند
و با التماس تو را می جویند
اما...
دو تقدیر بر عشق حاکمند
همیشه یکی رو دوست می دارن
یکی هم دوست داشته میشه
یکی خوشی و آرامش درو میکنه
دیگری تمسخر
اگه چاقو رو بدی دست مردی که
همون لحظه کشته مردشی
اونم میکشدت...
باور کنی یا نه
عذر خواهی ام را
نگاه پر شرمم را
بدان تقصیر من نبود
زندگانیم دست بادی بود
که بی رحم تازیانه می زد
به اجبار به پناهگاه خزیدم
ندانستم روشنایی ته غار به کجا ختم می شد
اما تنها چراغی بود که ره به سویش ره پیمودم...
حس وزش باد درلحظه های بامداد
مرا کشاندبه اوج احساسات
چشمانم پر زاشک ز وهم وخیال
فکر نبود تو در بیکران ماه
چشمک زد ناگاه شهاب تنهایی
فکرت رها باد ای همه زیبایی
چون نیستی در بر گمان مبر تنهام
هر لحظه بایادت روشن شود دنیام
جدایی من از تو چقدر شبیه به زمستان بود
ای شادی سال زودگذر!
چه سختی ها ویخ بندی های که احساس کردم
چه روزها راتیره وتار دیدم
وچه عریانی ها از دسامبر پیر در همه جا مشاهده کردم!
این وقت جدایی موقع تابستان بود
پاییز پربار ورم کرده با محصول فراوان
بار بلهوسی بهار را مثل رحم های بیوه
بعداز مرگ آقاهایشان حمل می کرد...
آن روز
که از کوچه گذشتی
منتظرت بودم
تا بگویم چقدر دوستت دارم
اما
تو حتی جواب سلام مرا نیز ندادی...