حسینا
یک سال دیگر گذشت
با یادت
رشادتها و دلیریهایت
و دوباره غافل ماندم از یادت
فکر و یاد رقیه
دلم را به لرزه افکند
و بارانی که
بی وقفه می بارید
اما پاهایم دیگر سست شده
کاش این جمعه چراغ هدایتت
بیاید...
نفسم
به زور خودش را
بالا می کشد
از میان بغض های
بریده گلویم
که تلاشش فقط برای
صدا زدن اسم توست
که اینگونه
به تکاپو افتاده
اما حجم وسعت
نامت چنان
سنگین است
که از گلوگاه
بالا نمی کشد
شرم باد بر تو
ای دزد بی حیا
چگونه به تاراج زدی
عطر تن
معشوقه ام را
شاید او رفته
اما
عطرش تا ابد در جانم رخنه کرده
دیگر نمی توانم
دوریت
مانند سنگی
سینه ام را می فشارد
دنده هایم پشت سرهم
می شکنند
تا جایی که
نفسی برایم نمی ماند
بدترین کارت را بکن
تنهایم بگذار
بگذار در انتظارت
چشمانم کور
و دستانم خرد شوند
اما بگذار
یادت را در دلم
محکوم کنم