باور کنی یا نه
عذر خواهی ام را
نگاه پر شرمم را
بدان تقصیر من نبود
زندگانیم دست بادی بود
که بی رحم تازیانه می زد
به اجبار به پناهگاه خزیدم
ندانستم روشنایی ته غار به کجا ختم می شد
اما تنها چراغی بود که ره به سویش ره پیمودم...