بارانی

اشعار و دل نوشته هایی که خودم سرودم

بارانی

اشعار و دل نوشته هایی که خودم سرودم

نمیایی

دلم تنگ است  

ومی دانم نمیایی 

نگاهم پر زتشویش  

پر زخواهش و نمیایی 

چه شد دست های تب آلودت 

که رد کرد دستمو ونمیایی 

دلم شکست.قلبم کو 

که بگویم دیگر هرگز نمیایی 

هرگز نمیایی.....

سلام

سلام دوست های خوبم 

امتحانام تموم شدن وبا چند تا شعر جدید برگشتم 

امیدوارم خوشتون بیاد 

نظر یادتون نره ها

جستجو

بگو کجایی 

که هر شب  

هر صبح 

هر لحظه 

به دنبالت میگردم 

چشمانم خسته 

از جستجوی نا تمام 

سالهاست که میچرخند 

و با التماس تو را می جویند 

اما...

تقدیر

دو تقدیر بر عشق حاکمند 

همیشه یکی رو دوست می دارن 

یکی هم دوست داشته میشه 

یکی خوشی و آرامش درو میکنه 

دیگری تمسخر 

اگه چاقو رو بدی دست مردی که 

همون لحظه کشته مردشی 

اونم میکشدت...

ببخش

باور کنی یا نه 

عذر خواهی ام را 

نگاه پر شرمم را 

بدان تقصیر من نبود 

زندگانیم دست بادی بود 

که بی رحم تازیانه می زد 

به اجبار به پناهگاه خزیدم 

ندانستم روشنایی ته غار به کجا ختم می شد 

اما تنها چراغی بود که ره به سویش ره پیمودم...

بامداد

حس وزش باد          درلحظه های بامداد 

مرا کشاندبه               اوج احساسات 

چشمانم پر زاشک       ز وهم وخیال 

فکر نبود تو                  در بیکران ماه

چشمک زد ناگاه          شهاب تنهایی 

فکرت رها باد              ای همه زیبایی 

چون نیستی در بر      گمان مبر تنهام 

هر لحظه بایادت         روشن شود دنیام