دیگر نمی توانم
دوریت
مانند سنگی
سینه ام را می فشارد
دنده هایم پشت سرهم
می شکنند
تا جایی که
نفسی برایم نمی ماند
پاسخش چیست
سوالهای بی پایان دلم
کدامین جواب
گویای پرسشهایم است
وقتی تو
فرسنگها از من دوری
بی تو
بار دیگر صبح شد
با چه مشقتی
کوله بار شب را
به دوش کشیدم
و در بیراهه های
طلوع برجای گذاشتم
بدترین کارت را بکن
تنهایم بگذار
بگذار در انتظارت
چشمانم کور
و دستانم خرد شوند
اما بگذار
یادت را در دلم
محکوم کنم
زندگی
تاب بیاور
نبودنم را
اشکهایم بیهوده اند
به دنبال راهی
که نمی دانم به کدام
سو می روی...
سلام دوستای خوبم
بعد از یه غیبت طولانی با چند تا شعر برگشتم
امیدوارم خوشتون بیاد
چند روزیست
سخت ندارمت
سپری نمی شوند
لحظه هایم
دقایقم حضورت را
التماس می کنند
کاش می توانستم
فراموش کنم
نگاهت را
تازیانه های بی رحم
چشمانت را
در پس پلک های منجمدم
در هم آمیختی
مرا
ذهن کوچکم را
چه آسان به بازی گرفت دلت
وچگونه باختم به تو
عقلم را...
نرو
چگونه تاب بیاورم
دوریت را
چگونه فراموش کنم
لحجه شیرینت را
طرز نگاهت
و چشمان مبهمت را