حس وزش باد درلحظه های بامداد
مرا کشاندبه اوج احساسات
چشمانم پر زاشک ز وهم وخیال
فکر نبود تو در بیکران ماه
چشمک زد ناگاه شهاب تنهایی
فکرت رها باد ای همه زیبایی
چون نیستی در بر گمان مبر تنهام
هر لحظه بایادت روشن شود دنیام
تکیده و خشک بودم
پاهایم تا زانو در خاک خفته بود
به ناگاه آسمان غرشی کرد
و مرا غسل کشید
کم کم جوانه زدم
تو طلوع کردی
با هر طلوع و غروب تو
من رشد کردم
حال درختی بارورم
آماده در انتظار تو
چه بگویم از تو که گرفتی از من همه ی زندگیم را همراه نسیم بهاری تو وزیدی بر من و چون پاییز زردم کردی، خشکم زرد سکوت کردم، چون تو بهارم بودی حال تو نیستی و من حتی برگ های خشکیده ام را هم ندارم زینب ش. / 03-07-1388/ ساعت 22:16 |
برف
به سپیدی ملحفه های روی بند
و به سبکی دل من
آن هنگام که می زند به سوی تو پر
آرام بگیر ای دل
دیگر او در بَرَت نیست
دیگر خیالت در سَرش نیست
تو ماندی و غم نبودن او
حقا که زندگی لایقت نیست.
به نام خدا
تو را تو ذهنم مجسم می کنم
می خوام تو رویات غرق شم
ولی تو از من دوری، مثل شکوفه های سیب
روی نوک درخت
کاش می تونستم با یه نردبون
بیام و ...
... بچینمت