چه تند تازیانه می زند
بر دلم یادت
گویی سالهاست گمت کردم
شوق دیدارت
دل کوچکم را بیقرار کرده
و اضطرابی که
وصف نشدنی است...
دلم تنگ است
ومی دانم نمیایی
نگاهم پر زتشویش
پر زخواهش و نمیایی
چه شد دست های تب آلودت
که رد کرد دستمو ونمیایی
دلم شکست.قلبم کو
که بگویم دیگر هرگز نمیایی
هرگز نمیایی.....
بگو کجایی
که هر شب
هر صبح
هر لحظه
به دنبالت میگردم
چشمانم خسته
از جستجوی نا تمام
سالهاست که میچرخند
و با التماس تو را می جویند
اما...
دو تقدیر بر عشق حاکمند
همیشه یکی رو دوست می دارن
یکی هم دوست داشته میشه
یکی خوشی و آرامش درو میکنه
دیگری تمسخر
اگه چاقو رو بدی دست مردی که
همون لحظه کشته مردشی
اونم میکشدت...
باور کنی یا نه
عذر خواهی ام را
نگاه پر شرمم را
بدان تقصیر من نبود
زندگانیم دست بادی بود
که بی رحم تازیانه می زد
به اجبار به پناهگاه خزیدم
ندانستم روشنایی ته غار به کجا ختم می شد
اما تنها چراغی بود که ره به سویش ره پیمودم...