بارانی

اشعار و دل نوشته هایی که خودم سرودم

بارانی

اشعار و دل نوشته هایی که خودم سرودم

بیراهه

زندگی

تاب بیاور

نبودنم را

اشکهایم بیهوده اند

به دنبال راهی

که نمی دانم به کدام

سو می روی...

تمنا

چند روزیست

سخت ندارمت

سپری نمی شوند

بی تو

لحظه هایم

دقایقم حضورت را

التماس می کنند

پلک های منجمد

کاش می توانستم

فراموش کنم

نگاهت را

تازیانه های بی رحم

چشمانت را

در پس پلک های منجمدم

بازی

در هم آمیختی 

مرا

ذهن کوچکم را

چه آسان به بازی گرفت دلت

وچگونه باختم به تو

عقلم را...

نرو

نرو

چگونه تاب بیاورم

دوریت را

چگونه فراموش کنم

لحجه شیرینت را

طرز نگاهت

و چشمان مبهمت را

جستجو

چه تند تازیانه می زند

بر دلم یادت

گویی سالهاست گمت کردم

شوق دیدارت

دل کوچکم را بیقرار کرده

و اضطرابی که

وصف نشدنی است...

نمیایی

دلم تنگ است  

ومی دانم نمیایی 

نگاهم پر زتشویش  

پر زخواهش و نمیایی 

چه شد دست های تب آلودت 

که رد کرد دستمو ونمیایی 

دلم شکست.قلبم کو 

که بگویم دیگر هرگز نمیایی 

هرگز نمیایی.....

جستجو

بگو کجایی 

که هر شب  

هر صبح 

هر لحظه 

به دنبالت میگردم 

چشمانم خسته 

از جستجوی نا تمام 

سالهاست که میچرخند 

و با التماس تو را می جویند 

اما...

تقدیر

دو تقدیر بر عشق حاکمند 

همیشه یکی رو دوست می دارن 

یکی هم دوست داشته میشه 

یکی خوشی و آرامش درو میکنه 

دیگری تمسخر 

اگه چاقو رو بدی دست مردی که 

همون لحظه کشته مردشی 

اونم میکشدت...

ببخش

باور کنی یا نه 

عذر خواهی ام را 

نگاه پر شرمم را 

بدان تقصیر من نبود 

زندگانیم دست بادی بود 

که بی رحم تازیانه می زد 

به اجبار به پناهگاه خزیدم 

ندانستم روشنایی ته غار به کجا ختم می شد 

اما تنها چراغی بود که ره به سویش ره پیمودم...